پیرزن داشت شعار میداد . من خسته بودم و نشستم .کنارم آمد و او هم نشست . سر صحبت باز شد .پایش را نشانم داد که باتوم خورده بود . گفتم میخواهی عکسش رو بفرستم . گفت حتما اینکارو بکن . عکس را گرفتم . عابری رد شد و خبر از شلوغی و درگیری داد کمی بالاتر .
بلند شدم . پیرزن گفت نرو . لبخندی زدم ، گفتم مواظبم و رفتم.
لینک مطلب در بالاترین
a2a_linkname=»بیداری»;a2a_linkurl=»pleasewakeupmow2.wordpress.com»;